سلام/ تمام تلاش تان را برای شماره2 بگذارید و از 1 منصرف شوید به 3 هم 15 سال است موفق اید حواس تان نیست. باید برای تان نکوداشتی بزرگداشتی چیزی بگیرند تا تازه خودتان متوجه شوید چقدر تحمل بالا و سعه صدر دارید. منظورم این است: خودت را تشویق کن که من روحیه ام به لطف خدا و فضل و کرم خدای مهربان به گونه ای است که به سادگی توانسته ام با این مشکل کنار بیایم. عبارت "تازگی ها کم طاقت شدم" را باید می نوشتید تازگی ها کمتر شُکر می کنم برای همین احساس خستگی می کنید! کار برای خدا خستگی ندارد؛ یعنی قدرت و تحمل شما به لطف خدا بیشتر از مشکلات میشود. که امیرالمومنین فرمودند (به بزرگی مصیبت، خدا صبر نازل می کند) و با شگر هر نعمت و تفضلی بیشتر و بیشتر می شود. اما دلم نمی آید در مورد شماره1 چیزی نگویم: تاکید می کنم الف)اصلاح او را از برنامه هایت خارج کن. ب) به روی خودت نیاور و اصطلاحا تغافل کن ج) از او هر از گاهی تعریف کن. و به او عملا و بدون کلام و به دور از تصریح، فرصت برگشت و اصلاح بده. مثلا او گذشته خود را ظاهرسازی اعلام می کند و تو گذشته او را حقیقتِ شخصیتی او و واقعیتِ خُلقی او معرفی کن و بگو "تو پاکی" و بدون ناز کشیدن و اصطلاحا رو دادن، عملا به او بهانه ای و مجالی برای بازگشت و توبه داده اید. مراقب باشید طوری این مطلب را نگویید که بخواهد علنی فسق و فجور، احتمالی اش را علنی کند. خیلی نرم و به دور از خشم و گلایه ؛ مادرانه او را تشویق به عبادت کنید همین و د) مجدد تاکید می کنم اصلاح او را از برنامه هایت خارج کن
سلام اقای مرادی ,خیلی ممنونم از وقت ارزشمندتون […شرح حال/خصوصی/که نمایش داده نمی شود…] 1.درستش کنم 2.بچه ها رو مومن بار بیارم 3.وضع موجود رو تحمل کنم (تازگیها کم طاقت شدم ) 3/1البته لازم به ذکره جلوی من مشروب نمیخوره ولی خودش میگه میخورم 3/2نکته دیگه اینکه اوایل اینجوری نبود البته به گفته خودش وانمود میکرده که مذهبیه تا با من ازدواج کنه ولی کلا رفته رفته خیلی غیر مذهبی شد ببخشید 3 تا درخواست شد
سلام/ تمام تلاش تان را برای شماره2 بگذارید و از 1 منصرف شوید به 3 هم 15 سال است موفق اید حواس تان نیست. باید برای تان نکوداشتی بزرگداشتی چیزی بگیرند تا تازه خودتان متوجه شوید چقدر تحمل بالا و سعه صدر دارید. منظورم این است: خودت را تشویق کن که من روحیه ام به لطف خدا و فضل و کرم خدای مهربان به گونه ای است که به سادگی توانسته ام با این مشکل کنار بیایم. عبارت "تازگی ها کم طاقت شدم" را باید می نوشتید تازگی ها کمتر شُکر می کنم برای همین احساس خستگی می کنید! کار برای خدا خستگی ندارد؛ یعنی قدرت و تحمل شما به لطف خدا بیشتر از مشکلات میشود. که امیرالمومنین فرمودند (به بزرگی مصیبت، خدا صبر نازل می کند) و با شگر هر نعمت و تفضلی بیشتر و بیشتر می شود. اما دلم نمی آید در مورد شماره1 چیزی نگویم: تاکید می کنم الف)اصلاح او را از برنامه هایت خارج کن. ب) به روی خودت نیاور و اصطلاحا تغافل کن ج) از او هر از گاهی تعریف کن. و به او عملا و بدون کلام و به دور از تصریح، فرصت برگشت و اصلاح بده. مثلا او گذشته خود را ظاهرسازی اعلام می کند و تو گذشته او را حقیقتِ شخصیتی او و واقعیتِ خُلقی او معرفی کن و بگو "تو پاکی" و بدون ناز کشیدن و اصطلاحا رو دادن، عملا به او بهانه ای و مجالی برای بازگشت و توبه داده اید. مراقب باشید طوری این مطلب را نگویید که بخواهد علنی فسق و فجور، احتمالی اش را علنی کند. خیلی نرم و به دور از خشم و گلایه ؛ مادرانه او را تشویق به عبادت کنید همین و د) مجدد تاکید می کنم اصلاح او را از برنامه هایت خارج کن
- [سایر] با سلام خدمت استاد گرامی آقای مرادی . این دفعه دومی است که من درد دلهامو برای شما می نویسم اما گویا دفعه ی قبل یا گفته های من به دست شما نرسیده و یا جواب شما به من ارسال نشده. ازتون خواهش میکنم مشکل من رو پخش نکنین و حتی اشاره ای هم تو برنامه های تلویزیونی یا جاهای دیگه نکنین. من دختری 20 ساله هستم... ...خصوصی... حالا سوالم از شما اینه [1]که من به خاطر کاری که کردم اون دنیا چقدر باید عذاب بکشم [2] وآیا خدا بعد از این ارتکاب گناه از طرف من به دعاها یا خواسته های من یا اصلا به خود من توجهی میکنه یا نه منو رها کرده؟ [3] و ایا این درسته که من ایشونو از خدا بخوام یا نه؟ [4] سوال بعدیم اینه همه بهم میگن این رابطه فایده ای نداره اگر آخر این رابطه ها به ازدواج ختم بشه بعد از ازدواج علاقه از بین میره و به جدایی میرسه و این خیلی منو میترسونه . ازتون خواهش میکنم یه راهی پیش پام بذارین و کمکم کنین من واقعا درمونده شدم و قدرت تصمیم گیریمو از دست دادم. آقای مرادی نمی دونین چه عذابی می کشم همش فکر میکنم[5] خدا برای کاری که کردم یه روز یه بلایی سرم میاره یا ازدواجم حتماً با یه شکست همراه . فکر میکنم وقتی با خدا حرف میزنم اصلاً توجهی نمی کنه و من رو به حال خودم رها کرده . از توجه شما بینهایت ممنونم ... بازم ازتون ممنونم . خواهش میکنم جواب منو زودتر بدین من نابود شدم . خدا حافظ.
- [سایر] سلام خیلی زود میرم سر اصل مطلب . 2 سال پیش ازدواج کردم ، بک ازدواج آکاهانه و خانواده پسند . از 8 ماه پیش زندگی مشترکمون رو آغاز کردیم . اما بعد از ازدواج متوجه شدم شوهرم هیچ تمایلی به برقراری ارتباط جنسی با من نداره . البته یک مشکل بزرگ وجود داشت و آن هم بلد نبودن اینکار از ناحیه هر دو بود .من سریع به پزشک مراجعه کردم و آموزش های لازم رو فرا گرفتم اما همسرم از این کار امتناع میورزه و حاضر نیست به پزشک مراجعه کنه . الان حدود 8 ماه از ازدواج ما میگذره و من هنوز باکره هستم .خیلی با همسرم صحبت کردم ، بهش از نیازم گفتم ولی اصلا\" براش اهمیتی نداره . اگر در حضورش آرایش کنم ، لباس تنگ و یا کوتاه بپوشم و هر کاری که همه جوانان تازه عروس انجام میدن رو انجام بدم بهم میگه وقتی من نیستم این کارها رو انجام بده و زمانی هم که انجام نمیدم بهم میگه شما هیچ کاری برای تحریک من نمی کنی . به تازگی فهمیدم که قبلا\" به دختر دیگه ای علاقه داشته و خیلی وقتها در مورد اون با من صحبت میکنه ، از اینکه خانواده ها مخالف این ازدواج بودند . همیشه به من میگه دوست دارم اما به توجه به سردی رفتارش نمی تونم باور کنم . از هنگامی که ازدواج کردم فشارهایی که عدم رابطه جنسی به من وارد می کنه بیشتر شده . قبل از ازدواج خیلی خوب می تونستم خودم رو قانع کنم اماالان دچار هزاران بیماری شدم . افسردگی ، ترس از حضور در جمع ، افت تحصیلی و خیلی از مسائل دیگر از یک ازدواج اگاهانه ، خداپسند بر من وارد شده . خیلی وقتها برای خودم آرزوی مرگ میکنم . همسرم حاضر نیست به دکتر مراجعه کنه و میگه با شما به خاطر مسائل جنسی ازدواج نکردم . به هر دکتری که مراجعه می کنم پیشنهاد میدن که طلاق بگیرم اما میدونم که این راه مناسبی نیست . آقای مرادی کمکم کنید تا یکبار دیگه بتونم به زندگی برگردم روزی هزاران مرتبه حسرت میخورم و از خودم می پرسم که آیا من بو میدم ؟ من کثیفم ؟ در ضمن باید بگم که همسرم به اجبار با من ازدواج نکرده. من رو به مادرشون معرفی کرده بودند و همسرم به همراه مادرشون به خواستگاری من آمد و بعد از چند جلسه صحبت خواستگاری رسمی تر شد . آقای مرادی خواهش میکنم راهنماییم کنید . خیلی ممنونم که نامه من رو خوندید و به درد دلم گوش دادید . منتظر پاسخ زیباتون هستم .
- [سایر] سلام: 1-من حدود 6 ماهه که دارم نماز شب میخونم اما نمیتونم سر نماز حواسمو جمع کنم و به محض اینکه از خواب بلند میشم کلی فکر و خیال میآد سراغم و احساس میکنم نمازم به درد نمیخوره و کار بیهوده میکنم و عذاب وجدان میگیرم. 2-من خیلی در گذشته غرقم و حسرت گذشته رو میخورم طوری که دیگه اون آدم شاد و شوخ قدیم نیستم طوری که همه اطرافیانم فکر میکنن من افسردم. مختصری از گذشته براتون میگم اما لطف کنید در سایت نگذارید: من 2 سال پیش ... خصوصی... ...ایشون به طور محسوسی به من نظر داشتن اما من اصلا علاقه ای به ایشون نداشتم و خیلی سرد باهاشون رفتار میکردم اما کم کم بهش علاقه مند شدم اما به روی خودم نمیآوردم و معتقد بودم باید به صراحت بهم بگه نه با اشاره. همه متوجه این موضوع شده بودند و به من میگفتند به همین دلیل خیلی مطمئن بودم که بالاخره باهام صحبت میکنه و با غرور احمقانم رفتار خوبی باهاش نکردم و هر وقت میامد شروع کنه خودمو میزدم به اون راه، تا حدی که بهم میگفت تو از من بدت میاد البته هیچ وقت بی احترامی نکردم.تا اینکه درسم تموم شد و من همچنان منتظر بودم و برای اینکه منتظر بمونم استخاره کردم که گفتند خیلی خوبه و در آن جمع خوبیهاست.با آمدن هر خواستگار دیگر و یا تغییر شرایط دوباره استخاره میگرفتم که همه خوب میآمد با کلی توضیح مرتبط.حتی یکبار احساس کردم درست نیست به نامحرم دلبستن و تصمیم گرفتم برای ترک آن استخاره کنم که باز هم بد آمد.تا اینکه آخرین استخاره برای ترک این قضیه این آمد:بسیار خوب است و باید قدرش را دانست انشاالله قدرش را خواهید دانست و ثمرات بسیار خوب آن را خواهید دید.محکم باشید و اگر نتیجه قدری دیر شد نگران و سست نشوید.و حدود 1 هفته بعد از این استخاره فهمیدم ایشون ازدواج کرده. اما برام این سوال پیش آمده چرا الان بعد از این همه استخاره و دلبستگی؟ اگر قرار بود نشه چرا خدا خواست یکسال ونیم صبر کنم. الان هم با تمام وجود دوستش دارم و فکر میکنم به هیچ کس نمی تونم غیر از اون فکر کنم. فکر میکنم با غرورم آیندم رو خراب کردم.لحظه لحظه خاطراتش نابود و پشیمونم میکنه. الان هم تصمیم دارم برای ادامه تحصیل از ایران برم تا زندگی جدیدی رو شروع کنم اما خوانوادم نگران هستند و با زبان بی زبانی میگن پس کی ازدواج؟ من 24 سالمه و فکر میکنم خدا اینطوری خواسته. ببخشید طولانی شد اگر نخواستید راهنماییم کنید شما رو به خدا برام دعا کنید.
- [سایر] سلام آقای مرادی امیدوارم حالتون خوب باشه میخواستم در مورد یک مشکل بزرگ که چند وقته اوضاع خونه ما رو به کلی به هم ریخته با شما صحبت کنم.راستش چند ماهه پیش داییم که 28 سالشه به مامان و خالم گفت که 3 ساله با دختر خانمی دوسته و حالا میخواد باهاش ازدواج کنه وازشون خواست که پا پیش بذارن.اما چیزایی که باعث اختلاف و مشکل شده اینه که پدر و مادر این خانوم از هم جدا شدن و هر کدوم دوباره ازدواج کردن ومامانه من با این موضوع مخالفه چون خانواده براش خیلی مهمه.چیزه دیگه این که فردای همون روز داییم اومد دنباله ما و گفت میخواد ما رو ببره که ببینیمش ما فکر کردیم از دور ولی نگو ایشون تو ماشین نشسته بودن.راستشو بخواین خود من به عنوان یه دختر 22 ساله هیچ وقت این کارو نمیکنم ترجیح میدم بشینم تو خونه تا رسما بیان خواستگاریم نه اینکه زود پاشم برم که ببیننم خودتون که بهتر میدونین معمولا در اینجور موارد میگن دختره میخواد خودشو بندازه همین هم یکم بیشتر مامانمو مردد کرد.اختلاف سنیشون هم 1 ساله.اما چیزی که من نمی فهمم اینه که وقتی مامانم به داییم گفت که خودش میگرده یکی دیگه رو پیدا میکنه داییم شرایطی رو گفت باید داشته باشه که هیچ کدوم رو این خانوم نداره.راستشو بخواین داییم بین حرفاش چیزی گفت که من واقعا متاسف شدم گفت من اینو میخوام که چون خودش تو خوانوادش مشکل هست 2 روز دیگه نمیتونه به من بگه خواهرت اینجوری مادرت اونجوری.به نظر من این یعنی داییم خودشو خوانوادشو دست کم میگیره اعتماد به نفس نداره و ترسوه.یه چیزه دیگه اینکه این خانوم به داییم گفته که یه خواستگار داره که خونه به اسمش میکنه ولی جالبه که به محض اینکه داییم اینا رفتن خواستگاری(که البته مامانم نرفت)اون یک خواستگاره مثلا سمج غیب شد.اولین خواستگاری سه چهار ماهه پیش بود دیشب هم داییم بالاخره مامانمو راضی کرد که بییاد ولی بهتر که نشد بدتر هم شد.ببخشید دلم خیلی پر بود زیادی حرف زدم.راستش خیلی اوضاع خونمون بد شده خواستم با یکی درد دل کنم.الانم دارم با گریه براتون می نویسم چون تا قبل از اینکه این خانوم پیداش بشه ما خیلی خوب بودیم ولی الان همه با هم قهرن دیگه خسته شدم.
- [سایر] سلام خلاصه و دسته بندی کردم، بیش تر نمی تونم ، شرمنده. منتظرم ، لطفا این بار جواب بدید، خواهش می کنم ، ممنون. 1- پسری هستم مشغول تحصیل در ترم 2 دانشگاه ... (ادامه تحصیل برام واقعا مهمه و یکی از اهدافمه) 2- خانواده ام مذهبی هستن ، خودم هم همین طور 3- تک فرزندم ولی به نظر خودم و بقیه وابستگیم به خانوادم زیادی نیست 4- قبل از عید از ( اوایل ترم 2 از یکی از دختر های هم کلاسیم خوشم اومد ولی هیچ عکس العملی در مقابلش نشون ندادم ( همیشه با ایشون سنگین برخورد کردم و یه جاهایی با ایشون بد برخورد کردم که باعث علاقه در ایشون نشه و رابطمون شکل دیگه ای نگیره) 5- می دونستم و می دونم و مطمئنم که الان شرایط ازدواج رو ندارم و اگه الان ازدواج کنم به نظر خودم ازدواجم موفق نخواهد بود و همه اهداف من و طرف مقابلم از بین میره 6- ایشون هم کاملا مذهبی هستن و خانوادشون هم مذهبی هستن. ( اشتراکات بین خانوادهامون زیاده ) 7- یکی دو ماه پیش واقعا خیلی اتفاقی و واقعا ناخواسته این مسئله بروز پیدا کرد (ما هرگز حضوری با هم در این رابطه صحبت نکردیم، با ایمیل و چت و دوبار با مشورت بقیه با تلفن ) 8- به نظرم یه مقدار بعد از بروز این مسئله رابطمون زیادی پیش رفت ( حالا هر جفتمون پشیمونیم ) 9- بعد از حدود سه هفته رابطمون رو با تصمیم هر دومون قطع کردیم ( خانواده هامون رو در جریان گذاشتیم، به طور کامل، و باهاشون مشورت کردیم) (ایشون پیش مشاور رفته و من هم با چند نفر مشورت کرده بودم که نتیجه قطع این رابطه شد ) 10- چون می دونستم که آینده رو نمی شه پیش بینی کرد به ایشون هرگز نگفتم برای من صبر کنه و حتی به ایشون گفتم که به خواستگار هایی که براشون میان همین جوری جواب رد نده و درباره اون ها تحقیق کنه و اگه به معیارهاش نزدیک بودن ووو 11- این رابطه هم برای من اولین تجربه بود و هم برای ایشون. مطمئنم. 12- بعد از قطع این رابطه من درباره معیارهام برای ازدواج به طور جدی با چند نفر مشورت کردم و ایشون رو به معیارهام خیلی نزدیک می دونم ، فقط یه اشکال وجود داره که ایشون حسشون در مورد من رو به من گفتن که نباید می گفتن ولی از اون جایی که مطمئنم این اولین و آخرین باری هست که این اتفاق برای ایشون افتاده به نظرم مشکلی نیست.( من خودم رو واقعا خیلی بیش تر از ایشون تویه این رابطه مقصر می دونم ) 13- سوالام : همون طور که گفتم ایشون به معیار هام واقعا نزدیک هستن و بعلاوه این رابطه بین ما به وجود اومده بود و واقعا من به ایشون حس خوبی دارم ، حالا من باید چی کار کنم ؟ هم خودم گفتم فقط برای من صبر نکنید (مطمئنم حرف درستی زدم) هم به نظرم واقعا برای من خیلی ایده آل هستند! من می دونم که حداقل تا دو سه سال دیگه نمی تونم شرایطم رو برای ازدواج کاملا فراهم کنم و باید تویه این مدت تویه یه کلاس با ایشون باشم، خودم رو چه طور کنترل کنم که اتفاق بدی نیافته و برخوردم رو چه طوری کنم؟ می ترسم تویه گناهی بیافتم که خدا نبخشدم. ( می دونم واقعا اشتباه بزرگی کردم ولی می خوام درستش کنم، رضایت خدا برام واقعا مهمه) اگه خصوصی بمونه متشکر می شم ولی اگه خواستید بذاریدش اسم رشته و دانشگاهم رو هرگز نذارید. ممنون التماس دعا واقعا درگیرم، جواب قبلی رو که ندادید ، جواب این رو بدید. لطف می کنید. اگر جواب هم ندادید بازم ممنون ولی جواب بدید. التماس دعا
- [سایر] سلام حاج اقا.. عزاداری ها مقبول حق وبه امید کمک بیشتر برای هدایت و راهنمایی همه.. نمی دونم تو یک دو دلی گیر کردم که تنها کسی که به فکرم رسید می تونه کمکم کنه شمایید..پس ازتون خواهش می کنم حداقل تا اواسط هقته اینده جوابمو بدید.. راستش حاج اقا من اهل مشهدم..درضمن خصوصی باشه پیام خیلی بهتره... من دختری 21 سالم.دانشجو از یک خانواده کاملا معمولی...و تقریبا مذهبی...یعنی سعی می کنم باشم... تقریبا 8 ماه که با اقا پسری اشنا شدم که این اشنایی از راه اینترنت بوده...اوایل فقط یک رابطه کاملا جدی اینترنتی تا تقریبا سه ماه پیش که کم کم زمینه مهر و علاقه این اقا در من به وجود اومد..راستی ایشون اهل کرجن و 21 ساله و دانشجو...و کاملا مذهبی... من خیلی به خودم فشار اوردم خیلی خواستم جلو احساسمو بگیرم خیلی ولی با ذفتار و عقایدی که از ایشون می دیدم و مسایلی که نا خداگاه بین ما پیش اومد مسئله این علاقه مطرح کردم و متوجه علاقه ایشون هم شدم...و 1 ماه که من و این اقا رابطه کاملا عاطفی و احساسی دارم..البته تنها وسیله ارتباطی ما smsو تلفن است... اقای مرادی می دونم می گید اشتباه است ...ما توی این سه ماه سه بار در استانه جدایی از هم قرار گرفتیم...که اونم همه به خواسته ایشون بوده چون دلایل مختلفی دارند از جمله نا محرمی،دور بودن،نارضایتی خدا و..... راستش من سر نمازام همیشه ایشون از خدا خواستم...راستش تو این یک ماه هم من و هم ایشون به این نتیجه ریسیدیم که طرف مقابل بهترین فرد برای ازدواج با طر ف دیگست...نمی دونم علاقه عجیبی در درونمون هست که نمی دونم عشقه یا نه... اقای مرادی ا ین اقا داره هفته اینده میاد مشهد و تنها هدف خودشو جدایی می دونه چون معتقد به هم نمی رسیم..ایشون زمان ازدواج خودشو 4 سال دیگه می دونه..بعد درس..سربازی...و.. راستش حاجاقا من مخالفم...من بهش می گم منتظرش می مونم...اره شما گفتید نباید بدون اطلاع خانواده ها منتظر موند...ولی من کسی که از نظر دینی،فکری،فرهتگی،خانوادگی کاملا شبیه خ.دمه چرا از دست بدم؟؟؟ راستش به نظر من برا ازدواج سه تا عامل اصلیه1-ایمان2-تقوا3-علاقه...و خب عوامل فرعی دیگه که تک تک می تونه موثر باشه ولی اگه این سه تا باشه همه اونها قابل تحمله..که نمی دونم خوشبختانه همه اینها در طرف مقابل من هست و ایشونم می گند اینها در من هست.. اقای مرادی رابطه ای که هدفش ازدواج باشه ایرادش چیه؟؟؟؟؟؟راستش از وقتی این اقا وارد زندگی من شده ایمانم قوی تر شده..کمتر سراغ گناه می رم... نمی دونم از نظر من این اقا هیچ ایرادی برا ازدواج با من نداره ..می دونم خانوادمم موافقت می کنند چون از نظر اونها همون سه عامل ملاکه.. اقای مرادی چی کار کنیم...چرا باید زندگی که می دونیم می تونیم با هم باشیم و بهترین هم باشه خراب کنیم؟؟؟؟؟ راستش به نظز من این اقا سخت می گیره...می دونم که این رابطه ها نمی شه زیاد روش حساب باز کرد... می دونم... ولی یک سوال اینه که چطور میشه سریع بهم رسید تا رابطه شرعی داشته باشیم...چطوری صبر کنیم تا همه چی فراهم بشه..چطوری از هم بگذریم در حالی که مطمئنیم برا هم بهترینیم..راستش اقای مرادی اینا احساس نیست...چون ما سه روز از هم دور بودیم و جفتمون از زندگی کار و درس افتادیم...همه زندگیمون خراب شد..اقای مرادی وقتی حس می کنیم مکمل زندگی همیم چرا باید از هم جدا شیم...راستش من خیلی دارم سعی می کنم این اقا قانع کنم که میشه به هم رسید..اره سخته..می دونم...ولی وقتی هدف مشخص باشه و تلاش کنیم به نظرتون ایرادی داره؟؟؟؟این اقا میگه تا کی اینطوری باشیم.تا کی؟.من می خوام ولی شرایطش نیست.. اقای مرادی من دختر و شرایط ازوواج دارم..این اقا میگن من می خوام فقط درس بخونم و تمرکز داشته باشم...نمی دونم چی کار کنم تا راضی بشه.چطوری بخوام ؟راستش حاج اقا من می دونم بدون این اقا هیچم وبهترین فرد برای منه...همش این سوال می پرسم چرا وقتی همو می خوام اینطوری جدا شیم؟؟؟؟؟؟؟.خواهشا منو راهنمایی کنید حداقل تا قبل از چهار شنبه هفته دیگه..ازتون می خوام برای رسیدنمون راه جلو پامون بزارید...ممنون...التماس دعا
- [سایر] سلام! مزاحمت منو ببخشید . چند وقت پیش هم2بار براتون پیغامگذاشتم ولی خوب ماشالله با این حجم ورودی حدس میزدم که پیامم دیده نشه. موضوع مورد سوالم رو سرچ کردم و چندتا نمونه ی تقریبا مشابه دیدم ولی یه جاهایی ابهام داشتم پس با اجازه ی صاحب سایت : پسر عموم 5 سال بود که با سماجت خواستگاری میکرد ( از 21 سالگیش) ، اون اوایل همه مخالف این ازداج بودیم به جز خودش ، تا اینکه آذر 87 اومدن خونمون تا پرونده ی این خواستگاری لعنتی دوباره به جریان بیفته ! جواب من ( که الان 22 سالمه) مثل همیشه یه چیز بود ؛ نه ! اما این دفه همه راضی بودن ! تقریبا 6 ماه از اون موقع میگذره و چون شغل پسر عموم هنوز تثبیت نشده اجازه ی عقد ندادم و شکر خدا هی سنگ میافته جلوی قضیه و ماجرا عقب میفته ! من دلم میخواد که یک سرش کنم ولی مادرم نمیذاره و مدام این جمله ی عجیشو تکرار میکنه که : از این بهتر برای تو نمیاد و مطمئنم اینو به خاطر وضعیت خوب مادیشون میگه اما اینکه چرا این آقا به دل من نمیشینه به خاطر یه سری رفتاراشه که میخواستم چندتاشو براتون بشمرم تا نظر شمارم بدونم و ببینم که باید ازشون بترسم یا نه : ( اگرچه خانوادم میگن این حرفا چرنده ) 1) خیلی ضد نظام حرف میزنه که از اونجایی که من واقعا نظام کشورمو دوست دارم حرفاش برام سنگینه 2) هیچ اعتقادی به ... و روحانیت و مجالس اهل بیت نداره ، مثلا شما که اومده بودین همدان و سخنرانی داشتین ،هرچی سعی کردم بیاد باهم بریم قبول نکرد و با یه بهانه ایی به قول خودش پیچوندم یامثلا الان که آقای پناهیان اینجا سخنرانی دارن ، محض امتحان بهش گفتم بیا ، گفت : روضه موضه که ندارن ؟ حالم از روضه بهم میخوره !!!که البته اونم پیچوند . 3 ) توی گوشیش کلیپ های تصویری از خواننده های طاغوتی زن فراوونه که نسبت به یکیشون ارادت خاصی داره ! 4) 26 سالشه اما از زمانی که به سن قانونی رسیده تا الان هرگز و هرگز و هرگز دنبال کار ، حرفه ، هنر ،علم و... نبوده ، کارشو باباش میخواد براش جور کنه ، خونشو باباش براش خریده ، جورابشو باباش میخره خلاصه یه صد تومنی از خودش تو جیبش نداره . ( خانواده ی خوبی داره اما نمیدونم چرا بین خواهرو برادرش این یکی اینجوریه) 5) خیلی لوس بار اومده ، من بارها بهش گفتم این دوران قبل از عقد فقط برای شناخت بیشتره نه برای اینکه بهم محبت کنیم اما عملا به من فهمونده من وظیفمه از الان به آقا محبت کنم!( ... ) 6) من چادریم و به حجاب معتقد ومقیدم ، حتی عطر و آرایش هم بیرون از منزل ندارم، میگه \\\" آرایش کن بیا برون ببینم چه شکلی میشی ؟ \\\" یا \\\" نکنه مثه این بسیجی ها چادر بپوشی \\\" ینی کیپ چادر نپوش ! 7) یکی از آشناها بهم میگه نکنه نه بگی دلشو بشکنی ، پاشو میخوری اونوقت ! من با این بشر جه کنم آخه ؟ مادرمم اینجور موقع ها باز از اون جمله های شاهکارش میگه که : تو برو و اصلاحش کن ! ولی من نه توانش رو دارم ونه حوصله شو ، خانواده ی من مذهبی هستن باورم نمیشه موافقن ! شما بگید حاج آقا این آدم ترسناک نیست ؟ اصلا جوجوئه !میدونم طولانی شد .اگه تونستین سریع جوابمو بدین وقتم داره تموم میشه دیگه، حلالم کنید به قولی یک در دنیا صد در آخرت ! یا علی
- [سایر] سلام حاج اقا.. اولا ممنون بابت پاسخی که بابت نامه اولم دادین ... راستش حاج اقا دوباره به کمکتون نیاز دارم... همون طوری که گفتم اون اقا اومد مشهد و همو دیدم...از نظر ظاهر و عقیدتی هم کاملا مثل هم بودیم ... راستش قصد این اقا جدایی بود ولی با دیدن من وحرفام نظرش عوض شد..ما خیلی راجب ازدواج و شدنش حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که میشه ولی سختی و مشکلات زیاد داره.... و زمانشم خوب.. شما گفتید ایشون تو رودربایستی مونده ولی خودش میگه نه... راستش از وقتی ایشون برگشتند زندگی برای جفتمون هدف دار و معنی دار شده و یا به قول خودش مسئولیتمون سنگین تر....حاج اقا اگه میشه از اینجا به بعد خصوصی باشه...ممنون ایشون 21 ساله وی ... یک اتاق کوچولو با امکانت اولیه... توکل و ایمان و تلاش باید داشت... راستش من هم 21 سالمه و دانشجو ام... حاج اقا خودتون میگید که موقعیت ازدواج از دست ندید..منم نمی خوام....می دونم خانواده من ایشون تایید می کنند چون مثل خودم و خودمون هستند و فردی نجیب و مذهبی... شاید بگید این شناخت سطحیه ولی حاج اقا خودتون گفتین نماز خوندن طرف و دعا خوندنشو ببنید...منم دیدم..ایشون نماز شب می خونند و مسجد هم زیاد میرند و قران هم الگوش می دونه...راستش نمی نوتم بگم کاملا مذهبی ولی مذهبیه...ایشون به قول خودش تو این خط نبوده ولی حالا که این اتفاق براش افتاده و این موقعیت پیش اومده مونده چی کار کنه و چطوری باهاش کنار بیاد...چطوری همه چیو جمع کنه.... حاج اقا به نظر من ایشون یکی از بهترین موقعیتایی که برام پیش اومده و ممکنه که دیگه پیش نیاد..به خاطر اینکه کاملا و جدا همونی هست که همیشه می خواستم و ازروم بوده و تمام کردار و رفتارمون شبیه هم هست...حتی نوع سختی هایی که کشیدیم...واسه همین تصمیمو گرفتم تا بهترین موردی که دارم برسم... حاج اقا من خودمو خوب می شناسم و خانوادمو و موقعیتمو...من شکر خدا فرد صبوری هستم در قبال مشکلاتی که تا حالا داشتم...ولی می دونم که هم چین موردی پیش نمی یاد برام... راستش شاید باورتون نشه ولی من ایشون هدیه خدا می دونم و تمامی لحظات ایشونو از خدا خواستم و توکلمو کردم...راستش به این نتیجه رسیدم هدیه خداست... راستش امروز از من خواست تا مشورت کنیم،مطالعه کنیم تا اولا ببینیم این کار میشه ..خوبه که بشه یا نه..به نفعمونه...راستش من مطمئنم که به نفعمه..چون در کنار کسی زندگی می کنم که دوسش دارم و همیشه منتظرش بودم و تمام کارهاش مثل خودمه...و اینکه چطوری میشه سریع تر بهم رسید..شرایط زودتر مهیا کرد..در رابطه با رابطمون قبل ازدواج..اسون تر شدن سختی هاش..کوتاه تر شدنش...و در واقع شدنش.. حاج اقا ما همو دوست داریم وهمو می خوایم..د. من به شخصه حاضرم هر گونه سختی تحمل کنم و می دونمم که سخته ..ولی چون معتقدم خدا باهامه و توکلم به اوست کممکون می کنه..این اقا همینو میگه..میگه خدا تو کاری که خودش گقته تنهامون نمی زاره...حاج اقا اینکه چطوری خانواده ها در جریان بزاریم؟؟؟؟بهشون بگیم؟؟؟؟؟؟؟؟راستش مشکل بزرگ ما الان مشکلات مالیه... راستش از شما مطمئن تر و بهتر پیدا نکردم...شما هم تجربتون زیاده و حتما مورد هایی مثل ما دیدید...و کمکشون کردید... حالا منم ازتون می خوام که بهمون کمک کنید .سختی هاشو قبول کردیم...1-.اینکه میشه یا نه؟؟؟ 2-چطوری راه شو بهتر و سریع تر فراهم کنیم.چطوری سختی ها تحمل کنیم..تلاشمون بیش تر کنیم....تا هم خدا راضی باشه و هم خودمون...تا به هدفمون که کماله و با ازدواج میسر تر میشه برسیم. 3-اصلا حاج اقا به نظر تون تو این شرایط الان همین حالا میشه یا نه؟؟؟؟؟من که امادگیشو دارم ولی ایشون فکر نکنم... 4-کسایی بودن مثل ما؟؟؟؟..چی کار کردند؟؟؟؟ .به دو تا جوون که فقط خدا دارند و دستاشون خالیه ولی همو دوست دارند و می دونند بهترینند برای هم و می دونند سختی پیش رو شونو کمک کنید....ممنون...واقعا..در ضمن محتاج دعا تونم هستیم...خیلی زیاد..ببخشید طولانی شد ولی جدا به کمکتون نیاز داریم..ایشالله با دعا تو حرم اقا جبران کنم....ممنون
- [سایر] سلام \"\"کاملا خصوصی\"\" آقای مرادی اینم هشتمی ! اگه این نامه رو دریافت کردید خواهش می کنم جواب بدید. گفتم به یه خانومی علاقه مند شدم.با این سنم باید چیکار کنم گفتید..... گفتم می خوام به نامزدی فکر کنم گفتید..... گفتم می خوام به خوانواده بگم می ترسم چطوری بگم گفتید..... گفتم حرف زدن با دختر ایراد داره؟ گفتید.... گفتم ارتباط حضوری با دختر مشکلی داره؟ گفتید.... گفتم هر چی فکر کردم به خوانوادم بگم نتونستم چون مطمئنم که از روی احساسات با من مخالفت می کنن/ اگه به خوانواده نگم تا آشنایی تقریبا کامل و حداقل ظرف مدت 2 یا 3 سال اشکال داره؟ گفتید ..... گفتم می خوام برم تهران و ایشونو ببینم و باهاشون حرف بزنم ایراد داره؟ گفتید.... وقتی شنبه دیدمشون، توی ایستگاه مترو ، از شدت جا خوردن داشتم می مردم. اولین تصمیمی که گرفتم قطع رابطه بود. حجابشون از نظر من خوب نبود. موهاشون یه کم بیرون بود با مانتو . به یه نحوی خودمو به پارک پشت استگاه مترو رسوندم. البته ایشونم همراه من بودن. دفعه اولم بود که داشتم کنار یه دختر راه می رفتم. نمی دونم اشکال داره یا نه. خلاصه توی پارک تا ظهر حرف زدیم. منتها آخر من طاقت نیاوردم گفتم اگه میشه حجابتونو یه لحظه درست کنید. خودم باورم نمی شد که با حجاب حداقل 2 یا 3 سال جوونتر و خیلی زیبا تر می شدن. وقتی بهشون گفتم فکر کردن خیلی معمولی دارم می گم. خلاصه اومدم شهر خودم. خیلی ناراحت بودم. توی ماشین همش سرم روی شیشه اتوبوس بود و فکر می کردم. شب که رسیدم یه کنایه هایی زدم که من شکه شدم از وضع حجابتون. ایشون فردی معتقد و مذهبی هستن. وقتی پرسیدم شما که منو شب نیمه شعبان تا اذون صبح نگه می دارید برای شب زنده داری شما که هزار بار تا حالا به من گفتید الان که بیکاری پاشون نماز به فلان نیت بخون چرا حجابتون اینطوریه؟ گفتن عادت کردم. وقتی بیش از صد بار بهشون گفتم که خیلی با حجاب ،متفاوت تر می شن . خودشونم متوجه شدن که این متفاوت شدن یه چیزی درونش هست و معمولی نیست، به فکر فرو رفتن. صبح یکشنبه یعنی روز بعد بهشون گفتم من از وضع حجاب شما خوشم نیومده. خیلی رک. و کلی حرف زدم. گذشت.... فردا شب یعنی شب دوشنبه که داشتیم با اس ام اس با هم حرف می زدیم گفتن: من با خانواده اومدم پارک همراه خاله اینا. اینا همشون به من می گن چقدر حجاب بهت میاد!!!! گفتم یعنی چی، شما ... گفت آره.. آقای مرادی به من بگید این چیه؟ شاید دروغ بگن. ولی چه دلیلی داره. وقتی من یه حرفی می زنم یا سئوالی می کنم خیلی راحت و پوسکنده جوابمو می دن. چه دلیلی داره به دروغ بگن من حجابمو درست کردم ؟!؟! آقای مرادی من 19 سالمه ایشون 18 سال هردومون خیلی کوچیک و کم تجربه ایم. خب شما به ما کمک کنید. دیشب توی فکر بودم. من یه مدتیه تمام وقتم شده این که با ایشون حرف بزنم یا اس ام اس بدم . از این رویه خوشحال نبودم. شبا ساعت 2 می خوابم. دیشب بعد از یه سال یکی از دوستامو دیدم. وقتی پرسید که چرا اینقده سیاه و لاغر شدم. گفتم بهش موضوعو. ایشون گفت کاملا در اشتباهی . شیوه کاملا اشتباهه. و خلاصه کلی ما رو برد توی فکر. /ایشون 25 سالشونه و تازه ازدواج کردن/ دیشب کلی فکر کردم . ایشون خیلی چیزا گفتن که من خلاصش کردم . گفت تو الان باید درس بخونی و بری سربازی و ... من قصد دارم برم سربازی درسم حتما می خوام بخونم. این وسط این جریان !!! آیا واقعا اشکالی داره؟ خلاصه تصمیم گرفتم صبح بیام شروع کنم به قطع رابطه. خدایا چطوری بگم. دیشب تا صبح فکر کردم. به خیلی از روشها فکر کردم . آخر گفتم می گم من یه بیماری لا علاج دارم./چه مسخره/ خلاصه کلی خودم ژس گرفتم و صبح بهشون گفتم که من بیماری دارم. البته نه به این راحتی !! ایشون مدام گریه می کردن و منم از این طرف گاهی گریه گاهی توی فکر بودم و داشتم حرف می زدم گاهی ... آخر طاقت نیاوردم و همه چیو بهشون گفتم که من دروغ گفتم و .... خلاصه هر چی توی دلم سنگینی می کرد مثلا اینکه می ترسم شما دروغ بگید/ خانواده من خیلی متفاوتن از خانواده تو/ من پول ندارم/هر دومون سن کمی داریم و نمی تونیم توی اولین عشق تصمیم بگیریم / و... قرار شد بیشتر مشورت کنیم. آقای مرادی شما بگید ما چیکار کنیم خیلی ممنونم. الان می گید : ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود می بری و زحت ما می داری شوخی کردم. ببخشید دستون درد نکنه. راستی \"یادم رفت\" حلول ماه رمضان مبارکتون باشه. من اهل آران و بیدگلم. امامزاده ای داریم که فرزند بلافصل امام علی (ع) هستند. امامزاده محمد هلال بن علی (ع). نمی دونم میشناسید یا نه. ولی شب اول ماه که امشب باشه تولدشونه. خوشحال میشیم که برای جشن مهمون بزرگواری چون شما داشته باشیم. آقای مرادی ممنون بفرمائید . من آماده شنیدنم.
- [سایر] الا بذکر الله تطمئن القلوب. با سلام و عرض ادب و خسته نباشید خدمت حاج آقای مرادی. نمی خوام زیاد وقت شریفتون رو بگیرم ، سر ِ یه دوراههیه بزرگم و به این امید که دری به روم باز کنین مزاحمتون شدم . 23 سال از خدای مهربونم عمر گرفتم. توی یه خونواده ی متدین و با ایمان بزرگ شدم . خونواده ای که سرمایشون مهر و محبت و عاطفه ایه که نسبت به همدیگه دارن و هر گز ، هرگز اونو از هم دریغ نمی کنن.نمی گم تمام عمرمو و نمی گم خیلی خوب و کامل ولی سعی کردم بیشتر وقتمو صرف عبادت همون خدایی بکنم که همیشه بهترینهاشو برام خواسته . و همیشه از بابت چیزایی که بهم داده ممنون دارش بودم و بابت چیزایی که از سر حکمتش نداده ، شکر گذارش . دو سال از تحصیلم توی دانشگاه میگذره.توی این 2 سال خیلی عوض شدم، سعی کردم هر روز خودمو بیشتر به خدا نزدیک کنم تا صداشو بشنوم، تا بتونم راهی رو که توش قدم گذاشتم به سر منزل مقصود برسونم. هیچ وقت چه توی این 2سال و چه قبل از اون به هیچ پسری هم صحبت نشدم ، نه اینکه موقعیتش برام پیش نیاد ، نه ، همیشه باورم بر این بوده که ارزش احساساتم خیلی بیشتر از این حرفاس که بخوام اونو بدم به دست کسی که معلوم نیست قدرش رو بدونه یا نه تا اینکه یکی از همکلاسی های پسرم نظرم به خودش جلب کرد ، من با وجود اینکه توی شهر کاملاً مذهبی و خونواده ی خیلی متدینی بزرگ شدم و لی کمتر پسری رو دیدم با این اعتقادات، پاک ، ساده ، با ایمان ، با خدا، سر به زیر .از طریق اون با مسجد و مراسم امام زمان انس گرفتم ، ازم نخواس که چادر بزنم ولی وقتی برام از خوبی های چادر گفت ، با عشق به بی بی فاطمه چادری شدم . اینقدر برام از ارزش زن گفت که حتی الان دیگه حاضر نیستم یک تار از موهام رو هم نا محرم ببینه حاج آقا منو دلبسته ی اعتقاداتش کرد. تا اینکه تقریباً یکسال پیش به من پیشنهاد ازدواج داد ، با تمام مشکلاتی که داشتیم . اون 1.5 از من کوچیکتره و خونوادش هم نسبت به خونواه ی من نسبتاً مذهبی تر. وقتی که خونوادش رو در جریان قرار داد تقریباً همه مخالفت کردن ، به خاطر اختلاف سن و .. ولی ما تصمیممون واسه ازدواج بر مبنای 2-3 سال آینده بود ، چون ایشون واقعاً الان شرایط ازدواج رو ندارن ، سربازی ، کار و .. ولی خدایی داره که وقتی بهش توکل میکنه هر چیزی رو که بخواد بهش میده و این برای من خیلی مهمه .این ایمانی که داره برام قابل ِ ستایشه . ارتباط زیادی با هم نداشتیم گاهی تلفنی به خاطر اینکه از حال همدیگه با خبر بشیم . و گاهی ایمیل. یه رابطه ی کاملاً سالم بر پایه ی اعتقادات دینیمون برای شناخت بیشتر همدیگه . ما حتی همدیگه رو با اسم کوچیک هم صدا نزدیم . یه بار هم تو چشمای همدیگه نگاه نکردیم . نیت ما از اول با همدیگه به خدا رسیدن بود . ولی اون همش میگه که از این ارتباط احساس گناه میکنه ، حاج آقا ما هیچ کاری نکردیم که حتی زمینه ای برای ارتکاب به گناه باشه . به من بگید کجای این رابطه گناهه؟ آیا گناه که انسان با انگیزه برای رسیدن به کسی که قلباً دوسِش داره تلاش کنه و به هدفش برسه؟ کجای قرآن نوشته شده اگه یکی رو دوس داشته باشی و برای رسیدن بهش تلاش کنی گناه کردی؟ تا اینکه چند روز پیش تماس گرفته و با بغض میگه که یه اتفاقی افتاده که باید همدیگه رو فراموش کنیم . هرچه اصرار میکنم که چی شده جواب نمیده و میگه نمیشه بگم.قسمم میده که بدون اینکه چیزی بپرسم فراموشش کنم. من میدونم ، میدونم که اون اگر خواستار جدایی شده فقط به خاطر خودمه . چون همیشه میگه که ارزش تو بیشتر از منه ... به نظر شما من باید چیکار کنم ؟ مگه 2سال حرف کمیه ؟ مگه احساس چیز بی ارزشیه؟ حاج آقا من نمی تونم . من توی عمرم هیچ کسی رو به اندازه ی ایشون دوس نداشتم . به خاطرش پا روی خیلی چیزا گذاشتم . تمام سختیها رو حاضرم به جون بخرم ولی بدونم اون در کنارمه . به نظرتون اگه اختلاف سن 1.5 خیلی مهمه پس چطور بی بی فاطمه ثمره ی یه ازدواج با اختلاف سن 25 ساله؟ اکثر جوابهایی رو که به پیامهای مشابه داده بودین مطالعه کردم . میدونم که شما هم بر این عقیده هستین که اختلاف سن ممکنه دردسر ساز بشه ولی حاج آقا وقتی یکی عاقله و منطقی چه فرقی میکنه کوچیکتر باشه یا بزرگتر ؟ وقتی دو نفر در کنار هم میتونن به آرامش برسن و در سایه ی آرامش به اوج کمال ، چرا اینقدر مسئله ی اختلاف سن باید مهم باشه؟ چرا خونواده ها این چیزا رو درک نمیکنن ؟ چرا به جای اینکه دست جوونا رو بگیرن و کمکشون کنن اینقدر سر هر مسئله ای بهانه میگیرن و مخالفت میکنن ؟ حاج آقا کمکم کنید. یا علی .